اردو دانش آموزی شهر یزد در اواخر آبان ماه برگزار گردید. آقای نوبری مشاور تحصیلی دبیرستان عطارد در حین برگزاری اردو به قلم شیرین و طناز خود وقایع اردو را شرح داده اند. در ادامه توجه شما را به سفرنامه اردو یزد جلب می نماییم:

اوائل این لیالیِ دل‌انگیز، که هنوز نسیمِ خُنَکِ شبانه بر کوی و برزن می‌وزید، اطفالِ عزیز در ساعتِ ده و نیم از شبِ گذشته به قطارِ سریع‌السّیر یزد سوار گشته، عزمِ دیارِ کویری نمودند. چون قطار به حرکت آمد، صدای چرخ‌های آهنینش چنان بود که گویی طبلِ سفر می‌نوازد و هر دم نویدِ رهسپاری می‌دهد. اکنون که این بنده قلم در دست گرفته، جمعِ اطفال در واگنِ خویش آرمیده و در حالِ استراحت‌اند، و سکون و آرامشِ آنان سفر را صفایی دیگر بخشیده است. پیش از آن‌که قطار از ایستگاه کَنده شود، عکّاس‌باشیِ دربار که جدیداً جهازِ عکسبرداری، از فرنگستان رسیده، در اختیار دارد مأمور شد تا صورتِ مبارک ما را به شیوهٔ این صنعتِ نوظهور ثبت نماید. گویند این دستگاه، آینه‌ای‌ست که زمان را در قاب نگاه می‌دارد و یادگاری‌ست شگرف از فنونِ اروپایی. به توفیقِ خداوندِ متعال امید است که فردا به هنگامِ ساعتِ هفتِ بامداد، قافله‌سالارِ آهنین ما را صحیح و سالم به یزد رسانَد و این سفر به خیر و برکت آغاز پذیرد، ان‌شاءالله.

بامدادِ امروز، چون قطارِ آهنین در ایستگاه یزد بایستاد، جمیعِ طلاب از آن فرود آمده، نسیمِ خُنکِ سحرگاه بر چهره‌مان خوش افتاد. آنگاه رهسپار شدیم به طعام‌خانهٔ خوان‌ دوحد، جایی دل‌نواز که در آن هرگونه صبحانه مهیّا بود؛ از نان و عسل و مربّا گرفته تا املتِ گرم و لذیذ، لوبیای پخته، نیمرو و چایِ خوش‌طعم. هرکس به قدرِ اشتهای خویش تناول نمود و دل و جان را نیرو بخشید. پس از صرفِ صبحانه، مجلسِ افتتاحیهٔ سفر برگزار شد و شرحِ احوال و برنامه‌های این ایام بر طلاب بیان گردید. اکنون نیز، تا دقایقی اندک، عازمِ آتشکدهٔ شریفِ یزد خواهیم شد. در ضمن، به سمع می‌رسد که امروز فَنِ تازه‌ای از فرنگستان به دستمان رسیده که عکس‌ها را به رنگِ طبیعی می‌نمایاند! اهلِ کار آن را تصویرِ رنگین می‌خوانند؛ بس که طُرفه و عجیب است، طلاب همه به تعجب و خنده افتادند. به عرض می‌رسد که جمیعِ اطفال و طلاب، به فضلِ الهی، سالم و شاد و خندان‌اند.

به فضلِ الهی، جمیعِ طلاب و نوابِ صغار عازمِ آتشکدهٔ زرتشت شدیم؛ موضعی کهن و شریف، آکنده از سکوت و وقار. هر یک از اطفال، با چشمِ حیرت به شعلهٔ جاودان می‌نگریستند و از استادانِ همراه، حکایتِ دیرینِ آن را می‌شنیدند. هوای آن مکان به‌غایت روح‌افزا و عبرت‌انگیز بود و لحظاتی چند به تماشای آن گذشت. پس از آن، قافلهٔ کوچک ما روانه‌ی طعام‌خانهٔ معروف خوان دوحد گردید. سفره‌ای رنگین گسترده بودند و هر طعامی خوش‌عطر و لذیذ: ته‌چینِ آبدار و مطبوع، جوجهٔ بریان، و دیزیِ سنگی که بویش دل‌ها را می‌ربود. طلاب هر کدام بر حسب میل خویش تناول نمودند و شکم‌ها از آن نعمت‌ها سیراب شد. پس از طعام، چایِ قندپهلو نوش جان شد و مجلسی خوش و گرم در میان اطفال شکل گرفت؛ سخن و خنده، چون رشته‌ای از سرور، همه را به هم پیوند می‌داد. اکنون، هنگام نگارش این سطور، طلاب همگی به اقامتگاه بازگشته‌اند؛ بعضی در حجره‌ها مشغول استراحت‌اند و گروهی دیگر با دوستان خویش به بازی و سرگرمی پرداخته‌اند. به مجمل سخن، همه به سلامت، شاد و بی‌ملال‌اند و روزی پُر از تماشا و لذت را پشت سر نهاده‌اند.

پس از آنکه آفتاب رو به مغرب نهاد و هوای یزد لطیف و خوش‌گوار گشت، طلاب پس از استراحتی کوتاه، با شور و نشاط رهسپار میدانِ باشکوهِ امیرچخماق شدند. چراغ‌های میدان همچون ستارگانِ فروزان بر کاشی‌های فیروزه‌فام می‌تابید و فضا چنان روح‌افزا بود که هر بیننده را حیران می‌ساخت. گفته‌اند: «شبِ خوش، روز را خجل کند» و الحق که آن شب تماشای میدان، دل‌ها را تازه کرد. پس از گردش در میدان، قدم به زورخانهٔ پهلوانان نهادیم؛ جایی که بوی رادمردی و جوانمردی از دیوارهایش برمی‌خاست. طلاب با ضربِ مرشد و همهمهٔ پهلوانان هم‌نوا شده، چنان ذوق‌نمایی کردند که حضّار به تحسینِ ایشان پرداختند. هر طفل، در دلِ خویش آرزو می‌کرد که چون مردانِ نامدار، پهلوانِ ادب و رفتار گردد. چون بازدید به انجام رسید، طلاب در میدان یادگاری چند عکس گرفتند، تا روزی که موی‌شان سپید گردد، به آن بنگرند و لبخندی از سرِ خاطره بر لب آورند. آنگاه، چون گرسنگی در صفِ طلاب پیدا شد، قافله رهسپار طعام‌خانه‌ای از نوع فرنگیان گردید؛ جایی که خوراک‌هایی نوظهور و شگفت‌انگیز عرضه می‌کردند. خوراک‌هایی که به‌گفتهٔ اهل تجربه، «از بلاد فرنگ آمده و اهلِ عالم را مفتون ساخته» است. طعمی داشتند ترکیبی و عجیب: نان‌هایی نرم و آتش‌دیده، گوشت‌های چرخ‌شده و مزه‌دار، مرغ‌های تُرد و برشته، و سس‌هایی که گویی از خزانهٔ سلطانِ دیلم آورده باشند! طلاب، چون آن خوراک‌های فرنگی‌مأب را چشیدند، با تعجب و شادمانی گفتند: «عجب لقمه‌هایی! نه همانند کباب است، نه همچون خورشت، بل چیزی میانِ هر دو»! و خنده و سرور در میانشان فراوان شد... و اما بعد خبر یافتیم که این سفرنامه، به گوشِ دیگران نیز رسیده و مورد پسند و نشاطشان واقع گشته است. از همگیِ عزیزانی که دلگرمی بخشیدند و ما را به نوشتنِ ادامهٔ آن تشویق فرمودند، قلباً سپاسگزاریم. چنان است که «دل به دل راه دارد»، و مهربانیِ شما ما را بر آن داشت که قلم را شیرین‌تر و این اوراق را رنگین‌تر سازیم.

به امید آنکه در روزهای آتی، هر سطر از این سفرنامه، همچون نقل و نبات بر دلِ خوانندگان بنشیند.

تحریراً در دارالتربیه، به تاریخ بیست و پنجم ماه عقرب سنه ۱۳۰۴ هجریه شمسیه ،

از طرفِ فدویِ کمترینِ شاگردپرور، ناظم‌الحکما المراقب‌الطلاب

گفته‌اند: «هر که بامش بیش، برفش بیشتر» و ما نیز چون به عهد نگارش این سفرنامه درآمدیم، دیدیم که خاطرِ خوانندگان عزیز بر ما حق دارد و باید که وقایع را چنان بنگاریم که شکر بر دل نشیند. پس به برکت خداوند متعال، قلم برداشتیم تا شرحِ احوالِ این روزِ فرخنده را ثبت کنیم؛ چه «نوشتن، یادگار است و فراموشی، دامِ گزند». پس امروز، چون طلیعۀ خورشید از حجابِ افق برآمد و هوا چون زر ناب درخشیدن گرفت، طایفۀ طلابِ عزیز مهیّا شده، عزمِ رفتن به کویرِ دل‌انگیز و خاموشِ یزد نمودند. چون قافله بدان دیارِ ریگ‌فام رسید، پهن‌دشتِ کویر چون بساطی از طلا پیشِ روی ایشان گسترده بود. شاهزادگان نوجوان بر موتورهای آهنینِ بادپا نشستند و چون برق از میانِ ریگ‌ها گذشتند. گروهی دیگر بر شتران نجیب و آرام سوار شدند و چون امیرزادگانِ عهد قدیم، با نگاهی متین و وقار تمام بر پهنای کویر می‌خرامیدند. چون آفتاب به مغرب افتاد و هوا رو به لطافت نهاد، جمعِ شاهزادگان گردِ آتشِ بزرگ برآمدند؛ آتشی که شعله‌اش به رقص آمده بود و چون طرهٔ آتشگونِ پریان در تاریکی می‌جنبید. سیب‌زمینی‌های تنوری از زیر خاکستر بیرون آوردند و با رغبت تناول کردند. سخن‌ها رفت، حکایت‌ها شنیده شد، و هر یک خاطره‌ای شیرین از مدرسه و سفر بازگفت؛ که گفته‌اند: «سفر آینهٔ آدمی است». و چون زمانِ بازگشت شد، به رسمِ دورانِ جدید چندین عکس یادگاری گرفتیم تا یادگارِ آن شبِ پرستاره در دل‌ها بماند که در‌ پیوست مکاتبه خواهد شد .به محصلِ گفتار، شاهزادگانِ نوجوان، شادمان، تندرست، و سرشار از نشاط بازگشتند و قصۀ کویر را در صندوقچۀ خاطرات خود نهادند.

وقایع اتفاقیۀ یومِ سیمِ سفر:

امروز، بامدادان که خورشید چون سکهٔ زرین بر آسمان نشسته بود، طلابِ عزیز — که هر یک را می‌توان «شهریارزادگانِ کم‌سنِ دولتِ همایونی» لقب داد — از خوابِ ناز برخاسته، آهنگِ صرفِ صبحانه کردند. سفرۀ صبحگاهی چنان رنگین و مفصل گسترده بودند که گویی بساطِ ضیافتِ شاهانه است: پنیر و نان، تخم‌مرغ و مربّیات، املت و حلوای خوش‌بو، و سایر مأکولاتی که ذکرش در این مختصر نگنجد. طلاب با دل و جان تناول نمودند و قوتِ راه گرفتند. پس از آن، قافله به سوی بلدِ میبد روان شد؛ شهری کهن و باستانی، همچون نگینی در میان ریگزار نشسته. نخست به کارگاهِ سفال‌گری درآمدیم؛ جایی که چرخ سفال به گردش و گل نرم در زیر انگشتان استادانِ کارآزموده جان می‌یافت. شاهزادگانِ کوچک با شوقِ تمام دست به گل بردند و هر یک کوزه‌ای کوچک یا یادگاری ظریف ساختند. سپس دکان‌های سوغات را دیدند و برخی کاسه‌های مینایی، بشقاب‌های نقاشی‌شده، و تندیس‌های سفالی خریدند تا نشانِ این سفر باشد. از آنجا روانهٔ یخچالِ خشتیِ میبد شدیم؛ بنایی شگفت که در عهدِ قدیم بی‌هیچ دستگاه فرنگی، یخ را تا تابستان نگاه می‌داشت. پس از تماشا و تعجب طلاب، قدم به نارین‌قلعه نهادیم؛ دژی کهن با دیوارهای خشتی و برج‌های بلند، چنان که گویی قرن‌هاست نگاهبانِ مردمِ میبد است. هر شاهزادۀ خردسال بر بامِ آن قلعه عکس گرفت و از فراز آن، شهر را همچون قالی گسترده در زیر قدم‌ها تماشا کرد. پس از آن، مسیر به کاروانسرای شاه‌عباسی افتاد؛ بنایی باشکوه و استوار که شکوهِ راه‌های کهن را یادآوری می‌کرد. صُحن وسیع، حجره‌های منظم، سکوهای بارانداز، و ایوان‌های بلندش چنان بود که هر بیننده را به تحسین وامی‌داشت. در این میان، طلاب عکس‌های چند گرفتند و اندکی نیز در سایهٔ ایوان‌ها از گرمای ظهر آرام گرفتند. و چون گشت‌وگذار به انجام رسید، قافله‌ی کوچک ما به طعام‌خانهٔ پاسارگاد رهسپار شد تا طعامِ چاشتگاه تناول کند. خوراک‌ها گرم، خوش‌طعم، و فراخ‌نصیب بود و طلاب با شور و اشتها خوردند، که گفته‌اند: «سفر بی‌غذا چون گل بی‌آب است». به اجمالِ سخن، روزی پُر از تماشا، حکایت و خاطره گذشت؛ چنان که اگر هزار کاتب نیز قلم بر کاغذ برند، لطافتش را نتوانند به تمامی بیان کرد. در پایانِ این سطور، ارادتِ کمترین، به پیوستِ این سفرنامه است و چند عکسِ یادگاری نیز به حضور مبارک تقدیم خواهد شد تا نشان و یادِ این روزِ فرخنده باقی ماند.


چون سفرِ چندروزهٔ ما به پایان نزدیک شد، قافلۀ طلاب  همان شاهزادگانِ کم‌سال و خوش‌قریحه  بر قطار سوار گشته، رهسپار دارالخلافهٔ طهران شدند. راه بازگشت، آمیخته بود به گفت‌وگوهای شیرین، یادآوریِ شوخی‌ها، و مرورِ حکایاتِ روزهای گذشته؛ که گفته‌اند: «سفر چون تمام شود، حکایت آغاز گردد». چون قطار به ایستگاه طهران درآمد و دروازه‌های وطن رخ نمود، جمعی از پدران و مادرانِ بزرگوار — با چهره‌هایی گشاده، دل‌هایی پرتبسّم — به استقبالِ گرم و صمیمیِ فرزندان خویش شتافتند. چنان شور و شوقی در میانشان بود که گویی گنجی گران‌بها به ایشان بازگردانده‌اند. طلاب نیز با دیدن آغوش خانواده، چون گل در آفتاب شکفتند. اما در این میان، استادان و سرپرستان سفر  که در این سفر چون سایهٔ امن بر سر طلاب بودند  دلی دوپاره داشتند: از یک سو خوشحال که شاهزادگان کوچک، سالم و سرشار از نشاط، به آغوش خانواده بازگشته‌اند؛ و از سوی دیگر دلگیر و اندکی غمگین، زیرا روزهای رفاقت، هم‌سفرگی، خنده‌ها، و ماجراهای دلنشینِ کویر و شهرهای یزد به پایان رسیده بود. به رسمِ سخنِ قدیم باید گفت: «هر سفری را بازگشتی است، اما هر خاطره‌ای را بازگشتی نیست.» و این سفر، به حق، خاطراتی ساخت که در صندوقچۀ دل‌ها نقش بست و سال‌ها بعد نیز یادش همچون عطری خوش‌بو از ذهن نرود. بدین‌گونه این سفرنامه به پایان رسید؛ لیکن یادِ یزدِ بادخیز و کویرِ خاموش و آتشکده و زورخانه و قلعه و کاروانسرا، همچنان در جانِ همگان زنده خواهد ماند.


مخلص کلام

از همهٔ عزیزانی که در خواندن این سفرنامه دلگرمی دادند و همراه بودند، صمیمانه سپاس‌گزاریم.

امید که روزی دیگر توفیق یار شود و بار دیگر، با همین شاهزادگانِ دوست‌داشتنی، سفری دیگر و حکایتی نو بیاغازیم.

تحریراً در دارالتربیه، به تاریخ بیست و نهم ماه عقرب سنه ۱۳۰۴ هجریه شمسیه ،

از طرفِ فدویِ کمترینِ شاگردپرور، ناظم‌الحکما المراقب‌الطلاب